یکی از نامه های عاشقانه من
سلام عزیزم. اصلا روی این که جوراب هایت را بشویم یا برایت قورمه سبزی بار بگذارم حساب نکن.ا میدوار نباش همزمان که حرفهایت را -که بوی گند روشنفکری می دهند - گوش می دهم ،گرد و خاک میز را بگیرم و برایت چای داغ بیاورم. با این که خیلی برایم عزیزی و آن ژست متفکرانه ات را می پرستم اما هنوز نتوانسته ام فلسفه بعضی چیزها را که احتمالا دست نوشته تو و امثال توست توی مخ ام فرو کنم. هنوز نمی فهمم چرا اینگونه شد که من زیردست شدم و تو بالا دست. هنوز نمی فهمم چرا تو روزنامه خواندی و من با روزنامه باطله هایت شیشه پاک کردم. هنوز نمی دانم چرا تو کتاب نوشتی و من کتاب تو را خواندم. نه.نمی دانم چرا این گونه شد. ولی نمیخواهم این گونه باشد.
آه عزیزم..آشپزخانه دیگر مکان مقدسی برایم نیست.دیگر نمی توانم با سابیدن دیگ و پاک کردن لپه، عمرم را دوربریزم. دیگر نمی توانم در افسون چشم هایت که می دانی همه دنیای من اند رام باشم و بگویم برای تو ، فقط و فقط به خاطر تو از ابتدایی ترین حقوق ام می گذرم: از اندیشیدن!
عشق اول و آخرم. امیدوارم درک ام کنی. امیدوارم برای یک مدت کوتاه هم شده فرصت بدهی تاریخ خودم را خودم بنویسم. تاریخ زنان را . تاریخی بدون تحریف.بدون سانسور. بدون دخالت. بدون استثمار و استحمار....